قاصدك خانه نداشت، غم كاشانه نداشت،هر كجا خانه او،دشت كاشانه او،نه كسي داشت كه دلتنگ شود، نه دلي داشت كه در بند شود،او نه دلبسته شب بو ها بود و نه دلداده زيبايي دشت
او كه با دست نسيم ،او كه با زورق آب،به تماشاي بهاران مي رفت
چه غم از ترك گلستانها داشت؟او كه با زمزمه آب و نسيم
با صداي نفس نور و هوا مي خوابيد،چه خبر از غم انسانها داشت ......
او كه با دست نسيم ،او كه با زورق آب،به تماشاي بهاران مي رفت
چه غم از ترك گلستانها داشت؟او كه با زمزمه آب و نسيم
با صداي نفس نور و هوا مي خوابيد،چه خبر از غم انسانها داشت ......